جستجوگر پیشرفته
موضوع : تفکر و پژوهش , داستان های آموزنده و مقاله ,
خلاصهي داستان:
یک شب که ماه از تمام شبهای دیگر قشنگتر بود وبه زمین نزدیکتر.
روباه کوچک از کوه بالا رفت و ماه را برداشت و به لانه خود برد.
آن شب روباه از بودن ماه در لانهاش خوشحال بود.
گاهی می خندید، گاهی دور او می چرخید، ماه فقط می تابید.
روباه به علفزار رفت تا برای ماه غذایی دست و پا کند.
وقتی برگشت ماه کمی بزرگتر شده بود. روباه خوشحال شد و شروع به پختن غذای لذیذی کرد. او سفره شام را قشنگ چید و رو به ماه کرد تا او را سر سفره دعوت کند. تازه یادش افتاد ماه که غذا نمیخورد، ماه فقط می تابد.
فردای آن شب ماه کمی بزرگتر شده بود. روباه یک نقاشی قشنگ از او کشید، خواست آن را به ماه نشان دهد، تازه یادش افتاد، ماه که چشم ندارد.
روز بعد روباه توی جنگل تمرین آواز کرد و به لانه برگشت، ماه را دید که باز هم بزرگتر شده است. خوشحال
...ادامه مطلب
امتیاز : |

موضوع : تفکر و پژوهش , داستان های آموزنده و مقاله ,
میمون های گرانبها
روزی روزگاری در روستایی در هند مردی به روستاییها اعلام کرد که به ازای هر میمون20 هزار به آنها پول خواهد داد. روستاییها هم که دیدند اطرافشان پر است از میمون، به جنگل رفتند وشروع به گرفتن میمونها کردند. مرد هم هزاران میمون به قیمت 20هزار از آنها خرید. ولی با کم شدن تعداد میمونها، روستاییها دست از تلاش کشیدند. به همین خاطر مرد به آنها پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها 40هزار خواهد پرداخت. با این شرایط روستاییها فعالیتشان را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی باز هم کمتر کمتر شد تا بالاخره روستاییان دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشتزارهای خود رفتند.
این بار پیشنهاد به 45هزار رسید و. . . . . . در نتیجه تعداد میمونها آن قدر کم شد که به سختی میشد میمونی برای گرفتن پیدا کرد. این بار مرد تاجر ادعا کرد که به ازای خرید هر میمون
...ادامه مطلب
امتیاز : |

موضوع : تفکر و پژوهش , داستان های آموزنده و مقاله ,
داستان درخت بخشنده
خلاصهي داستان:
روزی روزگاری درختی بود که پسرک کوچولوئی را دوست می داشت پسرک هر روز میآمد و برگهایش را جمع می کرد، و از آنها کلاه می ساخت از تنهاش بالا می رفت، و سیب میخورد پسرک هر وقت خسته میشد زیر سایهاش میخوابید او درخت را دوست میداشت و درخت نیز بسیار خوشحال بود اما زمان میگذشت، و پسرک بزرگتر می شد و درخت هم با بزرگترشدن پسر اغلب اوقات تنها بود.
یک روز پسرک نزد درخت آمد
درخت گفت: پسر از تنهام بالا بیا، با شاخههایم تاب بخور، سیب بخور و در سایهام بازی کن
پسرک گفت: من دیگر بزرگ شدهام، می خواهم چیزی بخرم و سرگرمی و کاری داشته باشم
درخت به دوستش گفت: من پولی ندارم من تنها برگ و سیب دارم سیبهایم را به شهر ببر، بفروش آن وقت پول خواهی داشت
پسرک از درخت بالا رفت، سیبهایش را چید و برداشت و رفت
اما پسرک دیگر تا مدتها بازنگشت. درخت غمگین بود. تا یک روز پسرک برگشت
درخت از شادی تکان خورد و گفت از تنهام بالا بیا
پسر گفت: آنقدر گرفتارم که فرصت بالا رفتن از درخت را ندارم. من خانهای می خواهم که خودم را در آن گرم نگاه دارم، زن و بچه می خواهم می توانی به من خانه
...ادامه مطلب
امتیاز : |

موضوع : تفکر و پژوهش , داستان های آموزنده و مقاله ,
داستان پرواز کن! پرواز!
خلاصهي داستان:
برّه کوچولو گم شده بود و بچهها خیلی ناراحت بودند. دیروز بعدازظهر، وقتی بچهها با گله برگشتند، برّه همراه آنها نبود. پدر، بچهها را آرام کرد و برای پیدا کردن بره از کلبه بیرون رفت.
مرد کشاورز به طرف درّهای که آن نزدیکیها بود راه افتاد. با دقت دوروبر را نگاه کرد. ولی هیچ نشانی از بره کوچولو نبود.
مرد کشاورز از درّه گذشت و به جنگل انبوهی رسید. میان درختان، اطراف تپهها را هم گشت، ولی هیچ نشانی از برّه کوچولو نبود.
مرد کشاورز به کوه بلندی رسید، از دامنه کوه بالا رفت. هراز گاهی می ایستاد و برّهاش را صدا می کرد، خبری از برّه کوچولو نبود.
مرد کشاورز همچنان که از کوه بالا می رفت به شکافی رسید که آب از میان آن جاری بود. به سختی از شکاف بالا رفت تا به صخرۀ بزرگی رسید. ناگهان منظرۀ عجیبی دید: یک بچه عقاب که به نظر می رسید تازه سر از تخم درآورده است. آنجا افتاده بود. مرد کشاورز با سختی خود را به بچه عقاب رساند و او را میان دستانش
...ادامه مطلب
امتیاز : |

موضوع : تفکر و پژوهش , داستان های آموزنده و مقاله ,
روزي و روزگاري در زمانهاي قديم مارگيري زندگي ميكرد. مارگير به كوه و دشت و صحرا ميرفت، مار ميگرفت و آنها را به طبيبان ميفروخت تا از زهر مارها دارو بسازند. گاهي اوقات مارگير با مارهايي كه ميگرفت در روستاها و شهرها ميگشت، بساط خويش را ميگسترد و براي مردم نمايش ميداد. مردم هم پس از تمام شدن نمايش سكهاي به مارگير ميدادند و او با اين سكهها روزگار ميگذرانيد. روزي از روزهاي زمستان پر برف مارگير به سوي كوهستان راه افتاد تا مار بگيرد. در دل كوهستان پر برف راه ميرفت، ناگهان اژدهاي مردهاي را كه جثهاي عظيم داشت، ديد. نخست خيلي ترسيد و گمان كرد اژدها خواب است اما وقتي دقت كرد فهميد جان در بدن ندارد. همينطور كه اژدهاي مرده را نگاه ميكرد، با خود انديشيد و گفت اين اژدها جان ميدهد براي نمايش در برابر مردم. آن را در ميان مردم ميبرم و ميگويم آن را با همين دستهاي خودم كشتهام. آن وقت با ديدهي احترام به من خواهند نگريست و ميگويند عجب مارگير شجاعي. اگر ديو هم در برابرش سبز شود ذرهاي نميهراسد.
آري مارگير دلش را خوش كرد به كار بزرگتري كه انجام نداده بود. نفسنفسزنان اژدهاي بزرگ را در
...ادامه مطلب
امتیاز : |

موضوع : تفکر و پژوهش , داستان های آموزنده و مقاله ,
داستان خفاش ديوانه
خلاصه داستان: روزي روزگاري، خفاشي بود كه همه چيزهاي دور و برش را وارونه ميديد. خفاش براي اولين بار وارد جنگل شد. جغد دانا ميخواست براي خوشامدگويي به خفاش هديهاي بدهد. وي از حيوانات جوان جنگل خواست بروند و ببينند خفاش از چه چيزي خوشش ميآيد.
خفاش گفت دوست دارم يك چتر داشته باشم تا وقتي باران ميآيد پاهايم خيس نشوند.
بچه فيل گفت: چتر نميگذارد سر خيس شود نه پا.
بز كوهي گفت: هر كس ممكن است اشتباه كند. آنها يك چتر نو به خفاش هديه دادند.
خفاش گفت: خوشحالم كه به من چتر داديد. چون همين حالا در آسمان زيرپايم ابر سياهي را ميبينم كه ميخواهد ببارد.
بچه زرافه خنديد و گفت آسمان بالاست نه پايين. خفاش باز هم حرف خنده دار ديگري زد. اگر باران شديد
...ادامه مطلب
امتیاز : |
