جستجوگر پیشرفته
موضوع : داستان های آموزنده و مقاله ,
مشت خدا
دختر کوچولو وارد بقالی شد اون کاغذی به طرف بقال دراز کرد و گفت: مامانم گفته چیزهایی که در این لیست نوشته بهم بدی، این هم پولش
بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد و به دست دختر بچه داد، بعد لبخندی زد و گفت: چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش دادی، میتونی یک مشت شکلات به عنوان جایزه برای خودت برداری.
اما دختر کوچولو از جای خودش تکون نخورد، مرد بقال که احساس کرد دختر بچه برای برداشتن شکلاتها خجالت میکشه گفت: دخترم! خجالت نکش، بیا جلو خودت شکلات بردار دخترک پاسخ داد: عمو! نمیخوام خودم شکلاتها رو
بردارم، نمیشه شما بهم بدین؟
بقال با تعجب پرسید: چرا دخترم؟ مگه چه فرقی میکنه؟ و دخترک با خندهای کودکانه گفت: آخه مشت شما از مشت من بزرگتره
بعضي وقتها حواسمون بهاندازه یه بچه کوچولو هم جمع نیست که بدونیم بعضی دستها بزرگترند و مطمئن باشیم که مشت خدا از مشت ما انسانها خیلی بزرگتره . پس چه بهتره اگه...
امتیاز : |

مطالب مرتبط