جستجوگر پیشرفته






موضوع : داستان های آموزنده و مقاله , ضرب المثل ,

معجون آرامش

روزی انوشیروان بر بزرگمهر خشم گرفت و در خانه ای تاریک به زندانش فکند و فرمود او را به زنجیر بستند چون روزی چند بر این حال بود ، کسری، کسانی را فرستاد تا از حالش پرسند. آنان بزرگمهر را دیدند با دلی قوی و شادمان .بدو گفتند:در این تنگی و سختی تو را آسوده دل می بینم!


گفت:معجونی ساخته ام از شش جزئ و بکار می برم و چنین که میبینید مرا نیکو میدارد.

گفتند
آن معجون را شرح بازگوی ،که ما را نیز هنگام گرفتاری بکارآید


گفت: آری جزئ نخست اعتماد بر خدای است ،عزوجل

دوم آنچه مقدر است بودنی است

سوم شکیبایی برای گرفتار بهترین چیزهاست

چهارم اگر صبر نکنم چه کنم،پس نفس خویش را به جزع و زاری بیش نیازارم

پنجم آنکه شاید حالی سخت تر از این رخ دهد

ششم آنکه از این ساعت تا ساعت دیگر امید گشایش باشد چون این سخنان به کسری رسید او را آزاد کرد و گرامی داشت.



امتیاز :

برچسب ها : داستانک , داستان آموزنده , داستان های کوتاه و اموزنده , قصه های زیبا , داستان های شنیدنی و کوتاه , داستان انوشیروان , ماجرای کسری و انوشیروان ,
داستان های آموزنده نوشته شده در شنبه 1395/06/13 ساعت 15:43

موضوع : داستان های آموزنده و مقاله ,

نوع دوستی؟؟؟!!!

داشتم از بازار بر مي گشتم خونه، مسيرم جوريه که از وسط يه پارک… رد ميشم بعد مي رسم به ايستگاه اتوبوس، توي پارک که بودم يه زن خيلي جوون با چادر مشکي رنگ و رو رفته و لباس هاي کهنه يه پيرمرد رو که روي يه چشمش کاور سفيد رنگي بود همراه خودش راه مي برد. رسيدند به من و گفت:سلام!
من فکر کردم الان ميخواد بگه من پول ميخوام،به من کمک کنید که بابام رو ببرم دکتر و از اين حرفا. اول خواستم برم بعد گفتم من که عجله ندارم بذار واستم ببینم چی میشه. منم همينطور که اخمام تو هم بود سرم رو به علامت جواب سلام تکون دادم و نگاهش کردم.
گفت: آقا من بايد بابام (پيرمرده رو نشون داد) رو ببرم مجتمع پزشکي نور.آدرسش نوشته توي خيابان وليعصر، خيابان اسفندياري!
 گفتم خب؟
با يه لحن بغض آلود گفت: خوب بلد نيستيم کجاست توي اين شهر خراب شده از هر کي هم مي پرسيم اصلا به حرفمون گوش نميدن!   (اشک تو چشماش جمع شده بود))
بهش آدرس دادم و گفتم تو اين شهر خراب شده وقتي آدرس ميخواي بايد بي مقدمه بپرسي فلان جا کجاست. اگر سلام کني يا چيز ديگه بگي فکر ميکنن ميخواي ازشون پول بگيري!
بعد از اينکه رفت گفتم چقدر سنگدل شديم، چقدر بد شديم و چقدر زود قضاوت مي کنيم. خود من تا حالا به چند نفر همين جوري بي محلي کردم و راه خودمو گرفتم و رفتم، چون با خودم گفتم ، خوب معلومه ديگه پول ميخواد!
طفلي زن بيچاره خيلي دلم براش سوخت که فقط به خاطر اينکه فقير بود و ظاهرش فقرش رو نشون ميداد، دلش رو شکسته بوديم
بعد گوش عالم رو با اين دروغ پر کرديم که ما اصالتا مردم نوع دوست و با فرهنگي هستيم و اينقدر اين دروغ را تکرار کرده ايم که خودمون و البته فقط خودمون باورمون شده...

منبع: ریور



امتیاز :

برچسب ها : انسانهای فقیر،گدا،نوع دوستی،بازار،دل شکسته , داستانهای اموزنده , سنگدل , شهر , ظاهر انسان ها , با فرهنگ , تکرار دروغ , باورکردن , داستانک , ایستگاه اتوبوس , چادر مشکی , لباس های کهنه ,
گدا نوشته شده در یکشنبه 1391/11/01 ساعت 0:11


لینک دوستان
کلیه حقوق این سایت ، متعلق به moalleman می باشد و استفاده از مطالب با ذکر منبع بلامانع است .