جستجوگر پیشرفته






موضوع : داستان های آموزنده و مقاله ,

بز را بکش تا تغییر کنی  !!!!!!

 

روزگاری مرید و مرشدی خردمند در سفر بودند. شبی را در خانه ی زنی با چادر محقر و چند فرزند گذراندند و از شیر تنها بزی که داشت خوردند. مرید فکر کرد کاش قادر بود به او کمک کند. وقتی این را به مرشد خود گفت او پس از اندکی تامل پاسخ داد:"اگر واقعا می خواهی به آن ها کمک کنی برگرد و بزشان را بکش!".
مرید ابتدا بسیار متعجب شد ولی از آن جا که به مرشد خود ایمان داشت چیزی نگفت و شبانه بز را در تاریکی کشت .
سال ها گذشت و روزی مرید و مرشد وارد شهری زیبا شدند و سراغ زن را گرفتند او را نیافتند تا اینکه فهمیدند تاجر بزرگ شهر یک زن است....

سراغ تاجر بزرگ را گرفتند. زنی بود با لباسهای مجلل و خدم و حشم فراوان. وقتی راز موفقیتش را جویا شدند، زن گفت سال ها پیش من تنها یک بز داشتم و یکروز صبح دیدیم که مرده. مجبور شدیم برای گذران زندگی هر کدام به کاری روی آوریم بارها در 



...ادامه مطلب

امتیاز :

برچسب ها : داستان های اموزنده , داستان کوتاه , موفقیتدر زندگی , چگونه پیشرفت کنیم , راز موفقیت , تغییر در زندگی روزمره , مرید و مرشد , معلمان فردا , دانش اموزان , آموزش ,
بز را بکش نوشته شده در جمعه 1393/11/10 ساعت 2:18

موضوع : تفکر و پژوهش , داستان های آموزنده و مقاله ,

داستان درخت بخشنده

خلاصه‌ي داستان:‌

روزی روزگاری درختی بود ‌که پسرک کوچولوئی را دوست می داشت ‌ پسرک هر روز می‌آمد و برگهایش را جمع می کرد، و از آن‌ها‌ کلاه می ساخت از تنه‌اش بالا می رفت، و سیب می‌خورد پسرک هر وقت خسته می‌شد زیر سایه‌اش می‌خوابید او درخت را دوست می‌داشت و درخت نیز بسیار خوشحال بود اما زمان می‌گذشت، و پسرک بزرگتر می شد و درخت هم با بزرگترشدن پسر اغلب اوقات تنها بود.

یک روز پسرک نزد درخت آمد ‌

درخت گفت:‌ پسر از تنه‌ام بالا بیا، با شاخه‌‌ها‌یم تاب بخور، سیب بخور و در سایه‌ام بازی کن

‌پسرک گفت:‌ من دیگر بزرگ شده‌ام، می خواهم چیزی بخرم و سرگرمی و کاری داشته باشم

درخت به دوستش گفت: من پولی ندارم من تنها برگ و سیب دارم سیب‌ها‌یم را به شهر ببر، بفروش آن وقت پول خواهی داشت

پسرک از درخت بالا رفت، سیبهایش را چید و برداشت و رفت

اما پسرک دیگر تا مدتها بازنگشت. ‌درخت غمگین بود. تا یک روز پسرک برگشت

درخت از شادی تکان خورد و گفت از تنه‌ام بالا بیا

پسر گفت:‌ آنقدر گرفتارم که فرصت بالا رفتن از درخت را ندارم. ‌من خانه‌ای می خواهم که خودم را در آن گرم نگاه دارم، زن و بچه می خواهم ‌می توانی به من خانه



...ادامه مطلب

امتیاز :

برچسب ها : داستانهای تفکر و پژوهش ششم , داستانهای آموزنده , داستان کوتاه , درخت بخشنده , چیدن میوه ها , برگ و میوه , ساختن قایق , چایه ششم ابتدایی , معلم فردا , معلمان فردا , اموزش ابتدایی , خراسان جنوبی،بیرجند،سربیشه ,
درخت بخشنده نوشته شده در شنبه 1392/12/24 ساعت 0:03

موضوع : داستان های آموزنده و مقاله ,

طمع

پادشاهی سرزمین بزرگ و ثروتمندی را اداره می کرد، ولی باز هم از زندگی خود راضی نبود؛
و خود نیز علت این مسئله را نمی دانست.
روزی پادشاه در کاخ زیبایش قدم می زد. هنگامی که از نزدیک آشپزخانه عبور می کرد، صدای ترانه ای را شنید.
به دنبال صدا، پادشاه متوجه یک آشپز شد که روی صورتش برق سعادت و شادی دیده می شد.
پادشاه بسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید: ‘چرا اینقدر شاد هستی؟’
آشپز جواب داد: ‘قربان، من فقط یک آشپز هستم، اما تلاش می کنم تا همسر و بچه ام را شاد کنم.
ما خانه ای کوچکی تهیه کرده ایم و به اندازه خودمان خوراک و پوشاک هم داریم.
بدین سبب من راضی و خوشحال هستم.’
پس از شنیدن سخن آشپز، پادشاه با وزیرش در این مورد صحبت کرد.
وزیر به پادشاه گفت : ‘قربان، این آشپز هنوز عضو گروه 99 نیست!
اگر او به این گروه نپیوندد، نشانگر آن است که مرد خوشبینی است.’
پادشاه با تعجب پرسید: ‘گروه 99 چیست؟
وزیر جواب داد: ‘اگر می خواهید بدانید که گروه 99 چیست،باید                  



...ادامه مطلب

امتیاز :

برچسب ها : پادشاه و آشپز،طمع پول،داستان های زیبا، , داستان کوتاه و خواندنی , خوشبختی چیست , امید به اینده , تباه کردن زندگی , ترس از فردا،آشپز ماهر , سکه های طلا , صدای ترانه , شادبودن همیشگی , پادشاه , وزیر , داستان کوتاه ,
آشپز و سکه ها نوشته شده در شنبه 1391/10/23 ساعت 22:47


لینک دوستان
کلیه حقوق این سایت ، متعلق به moalleman می باشد و استفاده از مطالب با ذکر منبع بلامانع است .