جستجوگر پیشرفته






موضوع : تفکر و پژوهش , داستان های آموزنده و مقاله ,

داستان خفاش ديوانه

خلاصه داستان: روزي روزگاري، خفاشي بود كه همه چيزهاي دور و برش را وارونه مي‌ديد. خفاش براي اولين بار وارد جنگل شد. جغد دانا مي‌خواست براي خوشامدگويي به خفاش هديه‌اي بدهد. وي از حيوانات جوان جنگل خواست بروند و ببينند خفاش از چه چيزي خوشش مي‌آيد.

خفاش گفت دوست دارم يك چتر داشته باشم تا وقتي باران مي‌آيد پاهايم خيس نشوند.

بچه فيل گفت: چتر نمي‌گذارد سر خيس شود نه پا.

بز كوهي گفت: هر كس ممكن است اشتباه كند. آن‌ها‌ يك چتر نو به خفاش هديه دادند.

خفاش گفت: خوشحالم كه به من چتر داديد. چون همين حالا در آسمان زيرپايم ابر سياهي را مي‌بينم كه مي‌خواهد ببارد.

بچه زرافه خنديد و گفت آسمان بالاست نه پايين. خفاش باز هم حرف خنده دار ديگري زد. اگر باران شديد



...ادامه مطلب

امتیاز :

برچسب ها : داستان خفاش،دیوانه،تفکر و پژوهش , پایه ششم،ابتدایی،دبستان،آموزش و پرورش،سربیشه،کتاب های کار , داستانهای آموزنده،بزکوهی،خفاشها،جغد،حیوانات جنگل , تصاویر خفاش،عکس ,
خفاش دیوانه نوشته شده در دوشنبه 1392/10/30 ساعت 23:47

موضوع : داستان های آموزنده و مقاله ,

سنگ مرمر و مجسمه

توی یه موزه معروف که با سنگ های مرمر کف پوش شده بود , مجسمه بسیار زیبای مرمرینی به نمایش گذاشته شده بود که مردم از راه های دور و نزدیک واسه دیدنش به اونجا می اومدند
و کسی نبود که اونو ببینه و لب به تحسین باز نکنه !
یه شب سنگ مرمری که کف پوش اون سالن بود ؛ با مجسمه شروع به حرف زدن کرد و گفت :
" این ؛ منصفانه نیست !
چرا همه پا روی من می ذارن تا تو رو تحسین کنن ؟!
مگه یادت نیست ؟!
ما هر دومون توی یه معدن بودیم , مگه نه ؟
این عادلانه نیست !
من خیلی شاکیم ! "
مجسمه لبخندی زد و آروم گفت :
" یادته روزی که مجسمه ساز خواست روت کار کنه , چقدر سرسختی و مقاومت کردی ؟ "
سنگ پاسخ داد :

 



...ادامه مطلب

امتیاز :

برچسب ها : داستان،قصه های اموزنده , مجسمه سازی،سنگ مرمر , داستانهای اموزنده و کوتاه , تراشیدن،صیقل دادن،رنج و سختی , ارامش و لبخند،موزه معروف،مجسمه ساز ,
مجسمه نوشته شده در دوشنبه 1392/10/09 ساعت 1:02

موضوع : تفکر و پژوهش , داستان های آموزنده و مقاله ,

داستان خرسی که می خواست خرس باقی بماند

 

خلاصه‌ي داستان:

درختان برگ می ریختند و غازهای وحشی رو به جنوب پرواز می کردند. ‌سردی باد خرس را می آزرد. ‌او یخ کرده و خسته بود.

بوی برف را در هوا شنید و به سوی غار گرم و دلپذیرش رفت.

در لانۀ گرم خود به خوابی عمیق فرو رفت. خرسها در تمام طول زمستان می خوابند.

روزی حادثه‌ای اتفاق افتاد آدمیانی به جنگل آمدند و با خود نقشه و دوربین و ارّه آوردند و درختان را یکی پس از دیگری بریدند. ‌سپس ماشین و جرثقیل آوردند تا در دل جنگل یک کارخانه بسازند. ‌وقتی بهار فرا رسید، خرس از خواب بیدار شد. ‌غار او اینک زیر کارخانه بود.

خرس از غار بیرون آمد، با تعجب به کارخانه زُل زد. ‌در همین لحظه نگهبان کارخانه جلو دوید و داد زد:‌ اوهوی، عمو! چرا آنجا بیکار ایستاده‌ای؟

خرس گفت:‌ معذرت می خواهم از حضورتان، آقا ولی من یک خرسم.

نگهبان داد زد:‌ یک خرس؟ تو هیچی نیستی مگر یک کارگر تنبل و کثیف. ‌او آن قدر عصبانی بود که خرس را برد پیش رئیس کارگزینی، خرس در نهایت ادب به رئیس کارگزینی گفت من یک خرسم، آقا. رئیس کارگزینی



...ادامه مطلب

امتیاز :

برچسب ها : داستان های تفکر و پژوهش،پایه ششم , داستان خرس , رییس،باغ وحش،سیرک , قیافه ادمیزاد،رئیس بخش،نگهبان , غار،تنبل و کثیف،اطاق،معاون،رییس،قفس،زندگی،خشمگین ,
خرسی که می خواست خرس باقی بماند نوشته شده در شنبه 1392/09/30 ساعت 23:29

موضوع : داستان های آموزنده و مقاله ,

معلم اثربخش

 

در روز اول سال تحصیلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت‌هاى اولیه، مطابق معمول به دانش‌آموزان گفت که همه آن‌ها را به یک اندازه دوست دارد و فرقى بین آن‌ها قائل نیست. البته او دروغ می‌گفت و چنین چیزى امکان نداشت. مخصوصاً این که پسر کوچکى در ردیف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نیز دانش‌آموز همین کلاس بود. همیشه لباس‌هاى کثیف به تن داشت، با بچه‌هاى دیگر نمی‌جوشید و به درسش هم نمی‌رسید. او واقعاً دانش‌آموز نامرتبى بود خانم معلم از دست او بسیار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را مردود کرد.

امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور می‌یافت، خانم تامپسون تصمیم گرفت به پرونده تحصیلى سال‌هاى قبل او نگاهى بیندازد تا شاید



...ادامه مطلب

امتیاز :

برچسب ها : داستان های آموزنده , محبت کردن به دیگران , دوستی و محبت , دوست داشتن , تغییر زندگی , باور کردن دیگران , عشق به همنوع , باهوشترین افراد , قضاوت نادرست , لباس های کثیف و نامرتب , هدایت دانش اموزان به مسیر درست زندگی , معلم , معلمان ,
محبت نوشته شده در سه شنبه 1392/09/12 ساعت 0:14

موضوع : داستان های آموزنده و مقاله ,

قضاوت بیجا

 

معلم عصبی دفتر رو روی میز کوبید و داد زد: سارا ...
دخترک خودش رو جمع و جور کرد، سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانوم؟
معلم که از عصبانیت شقیقه هاش می زد، تو چشمای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد:
چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ هـــا؟! فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت کنم
دخترک چونه ی لرزونش رو جمع کرد. بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت:
خانوم معلم، مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق می دن...
اونوقت می شه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد... اونوقت می شه برای خواهرم شیر 



...ادامه مطلب

امتیاز :

برچسب ها : قضاوت بیجا , حقوق کم پدر , چشمان سیاه و قشنگ دختر کوچولو , داستان های کوتاه , داستان اموزنده , داستان عامیانه و دوست داشتنی , دانش اموزان فقیر , لرزیدن قلب ها , اشک چشم , عصبانیت معلم , بی انظباطی دانش اموزان ,
قضاوت نادرست نوشته شده در چهارشنبه 1392/08/08 ساعت 23:58

موضوع : تفکر و پژوهش , داستان های آموزنده و مقاله ,

خلاصـــه‌ي داستــــان

صبح بهار بود. تپه‌هادر زیر آفتاب گرم نفس می کشیدند. درختها لباس سبزشان را به تن کرده بودند و پروانه‌هااز دامن گلی به روی گل دیگر می پریدند.

جغد، ترسان از نور آفتاب، می پرید تا خود را به آشیانه‌اش برساند.

از بالا که نگاه می کردی درختها مثل قارچهای سبز به چشم می آمدند.

شب، که ماه می تابید، درختها با هم حرف می زدند. از سختی زمستانی می گفتند و از اینکه خداوند بار دیگر به آنها زندگی بخشیده، خوشحال بودند.

یک روز باد تندی آمد. باد از جاهای دور دست، از سرزمینهای دیگر. با خود یک تخم نی آورد. دانه نی به زمین نشست و خاک روی آن را پوشاند.

باران آمد و بعد آفتاب، زمین را گرم کرد. دانه نی در زیر خاک سبز شد و ساقه‌اش سر از زمین بلند کرد.

جانوران دشت که تا آن روز ساقه نی ندیده بودند، با تعجب نگاهش می کردند.

هوا، کم کم گرم شد و تابستان از راه رسید. گلها تشنه شان بود، در این آرزو که باران ببارد، اما باران دیر کرده



...ادامه مطلب

امتیاز :

برچسب ها : داستانهای تفکر و پژوهش،پایه ششم ابتدایی , ساقه نی , نیزار،آفتاب گرم ،تپه ها،مزرعه , آموزش و پرورش،خراسان جنوبی , نیستان،لانه جغد،سکوت , مدرسه،ابتدایی،معلم , معلمان،فردا ,
داستان دانه ني نوشته شده در چهارشنبه 1392/08/01 ساعت 23:42

صفحات سایت

تعداد صفحات : 7





لینک دوستان
کلیه حقوق این سایت ، متعلق به moalleman می باشد و استفاده از مطالب با ذکر منبع بلامانع است .